روزی پادشاهی،تصمیم گرفت که در فصل زمستان به شکار برود.این موضوع را با زیر دستان خود در میان گذاشت و دستور دادوسایل این سفر را آماده کنند.پادشاه به همراه سپاه خود راهی شد و از قصر دور افتاد در شکار گاه سرگرم شکار بود تا این که شب فرا رسید.او مجبور شد شب را درآنجا اقامت کند.خانه ی کشاورز در آن اطراف پیدا بود.پادشاه گفت:«شب رادر خانه ی آن دهقان می گذرانیم تا از سرما در امان باشیم،فردا همه باهم به قصر برمی گردیم.»

یکیاز وزیران گفت:«لایق مقام پادشاه نیست که به خانه ی کشاورزی برود تا خود را از سرما حفظ کند. امشب همین جا خیمه می زنیم و آتش روشن میکنیم و شب را به صبح می رسانیم.»زیر دستان چند آتش بزرگ روشن کردند و مشغول پختن غذا شدند. کشاورز از دور آتش را دید و دانست که پادشاه در آنجا خیمه زده است.پس تصمیم گرفت غذای مختصری آماده کند وپیش پادشاه ببرد.وقتی زنش غذا را تهیه کرد،آن را برداشت و به راه افتاد.کنار خیمه ها نگهبانان جلوی او را گرفتند.کشاورز گفت:«من برای پادشاه غذاآورده ام و می خواهم اوراببینم.»نگهبانان کشاورز را به چادر پادشاه راهنمایی کردنند.اورا در برابر پادشاه تعظیم کرد و گفت:«از مقام بلند پادشاه کم نمی شد اگر به منزل کشاورز زاده ای بیاید اما چرا پادشاه نخواست که مقام این کشاورز بلند شود.»پادشاه از سخن گفتن کشاورز خوشش آمد و تصمیم گرفت به خانه ی اونقل مکان کند. کشاور نیز خوشحال شد و غذا و لوازم راحتی را برای پادشاه و همراهانش فراهم کرد.صبح،پادشاه و همراهانش وسایل خود را جمع کردند تا به قصر برگردند.موقع رفتن پادشاه به کشاورز جامه های گرانقیمت و سکه های طلا داد.کشاورز خوشحال شد و از او تشکر کرد.وقتی پادشاه سوار اسب شد چند قدمی به دنبال او رفت و گفت:«از قدر و شوکت پادشاه چیزی کم نگشت که به مهمانی کشاورز فقیری آمد.اما مقام این کشاورز به خورشید رسید که سایه ی پادشاهی مثل تو بر سرش افتاد.»

 

 

پایان داستان.

 


داستانهای کودکانه با آیسان

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود توی یک جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی می کردند. بچه های عزیز هر موقع که آهو خانم برای بچه هایش غذا تهیه می کرد و می آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه هایش به نام دم قهوه ای می گفت: من بیشتر می خواهم. آهو خانم می گفت: عزیز دلم باید به اندازه ای که می توانی بخوری، برداری، اگر بیشتر برداری نیمه خور و اسراف می شود. ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش دنبال رنگین کمان می گشت تا سر رنگین کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسانها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که روی زمین ریخته است. طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: بزرگ ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان ) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را آن طرف پرت کرد. بقیه ی میوه ها را هم برای آهو خانم بردند. حالا بشنوید از آهو خانم که داشت لانه اش را تمیز می کرد دید لاک پشت ها دارند یک پرستوی بیمار را می برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه های من است چه اتفاقی برایش افتاده است. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک پشتیان گفته است، اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد. آهو خانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می کنیم لطفا او را به لانه ی ما بیاورید. بچه های آهو خانم آمدند هوا تاریک شده بود. آهو خانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهو خانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می شود. دم قهوه ای ناراحت به خواب رفت در خواب گلابی را که نیمه خور کرده بود دید. که گریه می کند به او گفت چرا گریه می کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه ای یاد داد: گلابی تمیزم همیشه روی میزم اگر که خوردی مرا نصفه نخور عزیزم خدا گفته به قرآن همان خدای رحمان اسراف نکن تو جانا در راه دین بمانا آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه خور کرده بود را پیدا کردند آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد حالش بهتر شد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود از آن به بعد دم قهوه ای دیگر اسراف نمی کرد و فریاد نمی زد زیاد می خواهم بزرگ می خواهم و حالا او می داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف کاران را دوست ندارد. قصه ی ما به سر رسید اسراف کار به بهشت نرسید.

 

 

پایان داستان.


داستانهای کودکانه با آیسان

ننه کلاغه صاحب یک جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه کلاغ کمی بزرگتر شد . یک روز که ننه کلاغه برای آوردن غذا بیرون میرفت به جوجه اش گفت : عزیزم تو هنوز پرواز کردن بلد نیستی نکنه وقتی من خونه نیستم از لانه بیرون بپری و ننه کلاغه پرواز کرد و رفت . هنوز مدتی از رفتن ننه کلاغه نگذشته بود که جوجه کلاغ بازیگوش با خودش فکر کرد که می تواند پرواز کند و سعی کرد که بپرد ولی نتوانست خوب بال وپر بزند و روی بوته های پایین درخت افتاد . همان موقع یک کلاغ از اونجا رد میشد ،چشمش به بچه کلاغه افتاد و متوجه شد که بچه کلاغ نیاز به کمک دارد . او رفت که بقیه را خبر کند و ازشان کمک بخواهد پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند گفت :”‌ چرا نشسته اید که جوجه کلاغه از بالای درخت افتاده.“ کلاغ ها هم پرواز کردند تا بقیه را خبر کنند . تا اینکه کلاغ دهمی گفت: جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم نوکش شکسته. و همینطور کلاغ ها رفتند تا به بقیه خبر بدهند. کلاغ بیستمی گفت : کمک کنید چون جوجه کلاغه از درخت افتاده و نوک و بالش شکسته . همینطور کلاغ ها به هم خبر دادند تا به کلاغ چهلمی رسید و گفت : ای داد وبیداد جوجه کلاغه از درخت افتاده و فکر کنم که مرده . همه با آه و زاری رفتند که خانم کلاغه را دلداری بدهند. وقتی اونجا رسیدند ، دیدند ، ننه کلاغه تلاش میکند تا جوجه را از توی بوته ها بیرون آورد. کلاغ ها فهمیدند که اشتباه کردند و قول دادند تا از این به بعد چیزی را که ندیده اند باور نکنند. از اون به بعد این یک ضرب المثل شده و هرگاه یک خبر از افراد زیادی نقل شود بطوریکه به صورت نادرست در آید ، می گویند خبر که یک کلاغ، چهل کلاغ شده است. پس نباید به سخنی که توسط افراد زیادی دهن به دهن گشته، اطمینان کرد زیرا ممکن است بعضی از حقایق از بین رفته باشد و چیزهای اشتباهی به آن اضافه شده باشد.

 

آیسان سعادتی

 

 

پایان داستان.


داستانهای کودکانه با آیسان

سال ها پیش در جنگلی بزرگ و سرسبز، روی بالاترین شاخه ی بزرگ ترین و بلندترین درخت، گنجشکی زندگی می کرد. گنجشک قصه ما؛ روزی تصمیم گرفت که برای دیدن دوستش به خانه ی او برود. صبح زود به راه افتاد. از جاهای زیادی عبور کرد. اما گنجشک کوچک قصه ی ما یک مشکل داشت؛ و آن هم این بود که ” فراموش کار ” بود. او در راه متوجه شد که خانه دوستش را فراموش کرده کرده است. او از بالای رودی عبور کرد که آن جا یک قو در حال آب تنی بود . او از قو آدرس خانه دوستش را پرسید اما قو نمی دانست. او رفت و رفت تا به یک روستا رسید . خیلی خسته شده بود . روی پشت بام خانه ای نشست تا استراحت کند. تصمیم گرفت به خانه ی خودش برگردد. ولی او آنقدر فاصله اش از خانه زیاد شده بود که راه خانه ی خودش را هم فراموش کرده بود. احساس کرد یک نفربه طرف او می آید. ترسید و به آسمان پرید . از بالا دید دختر بچه ای با یک مست(مشت) دانه به طرف او می آید . دخترک به او گفت: « چی شده گنجشک کوچولو؟ » از من نترس. من می خواهم با تو دوست بشوم برایت غذا آورده ام. گنجشک گفت : « یعنی تو نمی خواهی مرا در قفس زندانی کنی ؟ » دخترک گفت : « معلوم است که نمی خواهم! » گنجشک گفت : « من راه خانه ام را گم کرده ام. دخترک گفت : « من به تو کمک می کنم تا راه خانه ات را پیدا کنی، سپس از گنجشک پرسید : « آیا یادت می آید که خانه ات کجا بود؟ » گنجشک جواب داد : در جنگل بزرگ روی درختی بسیار بزرگ . دخترک گفت : « با من به جنگل بیا من به تو کمک می کنم تا آن درخت را پیدا کنی . دخترک و گنجشک کوچولو باهم وارد جنگل بزرگ شدند. و بعد از ساعت ها تلاش و جست و جو دخترک توانست خانه ی گنجشک کوچولو را پیدا کند. گنجشک کوچولو پرواز کرد و روی بالاترین شاخه رفت و نشست و به دختر کوچولو قول داد که از این به بعد، حواسش را بیشتر جمع کند تا دیگرگم نشود.

 

آیسان سعادتی


پایان داستان.


داستانهای کودکانه با آیسان

خانم میمون اقای میمون رو صدا زد و گفت:این میمون کوچولو تنهاست.من دوست دارم اون رو به خونمون بیارم تا با بچه های ما بازی کنه.تو با این کار موافقی؟اقا میمون که پدر مهربونی بود با خوشرویی گفت:بله که موافقم؛و به میمون کوچولوم گفت:تو هم بیا با ما زندگی کن.ما سه تا بچه داریم تو هم میشی بچه ی چهارم ما.اون وقت ما یه خانواده شش نفری میشیم.چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان.میمون کوچولو خوشحال شد و گفت:چه خوب!باشه منم میام با شما زندگی می کنم و عضو خانواده شما می شم.

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کو چولو ی مابسیار خوشحال شدند.اون ها میمون کوچولو رو پیش خودشون بردند و به اون اب غذا دادند ووقتی میمون کوچولو سیر شد با اون ها بازی کردو به خونشون رفت.سه تا بچه میمون به اون گفتند:خواهر کوچولو به خونه ی خودت خوش اومدی.

از اون روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می کرد وخوشحال بودکه صاحب یه خانواده شده.اون هر روز دعا می کرد که پدر و مادرش بتونن از باغ وحش فرار کنند و پیش اون برگردند.

 

 

پایان داستان.


داستانهای کودکانه با آیسان

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مگا فیلم ارزان سرا فراز تصفیه تبلیغ کانال تلگرام تی تی دانلود بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. گوگل www.90parvaz.com مرگ ابدی هنری